آنچه نمیگویم و لمس میکنم.

تلاشی برای دیدن

والعصر ، ان الانسان لفی خسر.

آخرین مطالب

  • ۹۹/۰۲/۰۵
    ه

بعد از گذشت یک سال و شش ماه

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۰۹ ق.ظ

طبق همان معمولی که در مواجهه با خودی از گذشته از خود نشان میدهم با دیدن گفته‌های قبلی‌ام در اینجا ، سخت و ناخشنود شدم. بیش از صدها سال از اخرین نوشته‌هایم در اینجا میگذرد ، بیش از ده‌ها سال از نوشتن‌ام. یک سال و هفت ماه است که تاریخ ازینجا عبور نکرده و زمان و من متوقف بوده اند ، حالا بعد از یک سال و هفت ماه تغییر من به اینجا برگشته ام و چه چیزی برای گفتن باقی میماند؟

بیهوده است که این یک سال و هفت ماه تغییر را به روز و ثبت کنم ، هرچند آنچه اکنون از ثبت شده ها در اینجا میبینم غریب و بیگانه است و با چسباندنشان به خودِ امروزم جالب میشوند ، و ثبت چیزهایی در امروز این اتفاق را برای سال های بعد نیز ممکن میکند.

همه چیز در این سال ها تغییر کرده ، همه چیز. اما من هنوز از خودم خوشم می آید و نمیخواهم خودم را زندگی کنم. ترجیح میدهم د را زندگی کنم چون این من توانایی ادای حق مطلب را درباره ی آنچه من هستم ندارد. زبان ام تحلیل رفته. واژه های زیادی برایم نمانده. بلاتکلیفی های گذشته به نظر مسخره میرسند اما هنوز هم بلاتکلیفی هایی هست. هنوز هم من به خلوص خودم نرسیده ام از فرط چرک.

میتوانم از روی عکس و فیلم های دسته بندی شده از یک سال و شش ماه پیش تا کنون (چرا بالاتر بنظرم هفت ماه رسیده بود؟ زیادی دور بنظر میرسد به هرحال) ، شرحی مختصر بر آنچه شده و نشده بنویسم و انسان ها و دنیای جدیدم را تفسیر کنم ، میتوانم هم نکنم. برای سال ها بعد با توجه به امروز خوب به نظر میرسد. اما چه امیدی به تداوم است و سال هایی که "بعد" باشند؟ همین امروز سی و چهار روز است که در قرنطینه‌ی خانگی مانده‌ام و زنده بودنم در روزهای اینده هیچ مشخص نیست. زندگی شبه آخرالزمانی ، چون هنوز آخرالزمان نیست. هنوز من خیالپردازی میکنم.

باید از دیروزها بگویم تا به تفسیر امروز ختم شود یا میتوانم یک سال و شش ماه زمان را نادیده بگیرم و از امروز توضیح و تفصیل بنویسم؟ اگر افاقه‌ی هرکدام معلوم شد ، چطور این باید را به خودم بقبولانم؟

در برآوردن دست به مقصد لمس ترقوه‌های بیرون زده از زیر پوست رنگ‌پریده‌اش ، پوست به زبانی روی می‌آورد که تن را نمیشناسد.

 

 

۹۹/۰۱/۰۸
مین ها

نظرات  (۱)

برای اینجا آمدن و نوشتن از من رمز عبوری میخواهند که فراموشش کردم. مثل خیلی چیزهای دیگر. خواستم بیایم و بگویم احتمالاً تصمیم‌ام را گرفته‌ام. به جایی که اکنون ایستاده‌ام آخر خط گفته‌اند اما هیچ شباهتی با آنچه توصیف کرده‌اند ندارد. آنقدرها ناراحت یا گسیخته نیستم، اتفاقاً آرام‌تر از اکثر خودم هستم و تصمیم عقلانی‌ام را منطقی میدانم. دیشب یا شب قبلش بود، تمام بود و مانده بود چند صفحه‌ای که میخواستم برای چند نفر بنویسم. میخواستم همه در دفتری باشد تا دست به دست کنند و هرآنچه مربوط به خودشان است را از من بدانند. دفتر پیدا نکردم. یک نصفه دفتر دارم که میترسم شروع به نوشتن کنم و کم بیاید.

تا به حال چند خودکشی در تاریخ بخاطر کمبود کاغذ مناسب برای وصیت به تعویق افتاده؟

برای هرکدام حرف‌هایی دارم و یک موسیقی برای هرکدام که از طرف من و متناسب با خودشان و من است. با یک سری کلیات و یک سری جزئیات. هرچه هست دفتری با خطوط کمرنگ میخواهم تا جلدش را بکنم و با خودکار مشکی یک‌سره و طولانی در دو بخش حرف بزنم. بخش اول برای بهرنگ و سارینا و پارسا و غزاله و مهسا، و بخش دوم برای او. برای بخش دوم استدلال‌های و فلسفه های زیاد و جالبی در سر دارم.

امیدوارم زودتر کاغذ مناسب پیدا کنم و شخصی مناسب که بتوانم آن را به او بسپارم. نمیخواهم مجبور شوم مجازی برایتان نطق آخرم را از ریخت بیندازم. نمیخواهم دیرتر هم بشود. متاسفانه در این خانه گیر کرده‌ام و وقت کم دارم و حرف زیاد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی