آنچه نمیگویم و لمس میکنم.

تلاشی برای دیدن

والعصر ، ان الانسان لفی خسر.

آخرین مطالب

  • ۹۹/۰۲/۰۵
    ه

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

تمام سطح زمین پر از شیشه خورده بود. شیشه های تکه تکه شده ای که روزی شیشه ی نوشابه ای بودند که توی بچگی با قاشق در فلزی اش را پرت میکردیم و نوشابه اش را میخوردیم و باید شیشه اش را به مغازه میبردیم و پس میدادیم. حالا تمام شیشه هایی که مراقبشان بودم تا سالم پس ببرم شکسته بودند و همه روی انها راه میرفتند و اصلا هم برایشان مهم نبود که شیشه ها را پس ببرند و توی جعبه ی سیاه جلوی مغازه بگذارند تا من هربار از خودم بپرسم این شیشه قبلا دهنی چه جور ادمی بوده؟

از قراعت خانه به خانه امدم ، روی شیشه خورده های بطری ها و پاهایم هم زخمی نشد. از پنجره ی اتاقم بیرون را نگاه کردم که گرگ های وحشی توی کوچه میچرخیدند و انگار منتظر باشند که کسی از خانه اش بیرون بیاید. در خانه ی مهسا اینها باز شد و مردی با ماسکی شبیه ماسک راهبه ی کانجورینگ2 با یک سطل بزرگ امد بیرون و در برابر چشم های پرسوال من گرگ ها به او حمله نکردند. دور کسی ک انگار صاحب مهربانشان بود حلقه زدند و مردماسکی از سطلش موش های سمی را یکی یکی در می اورد و برای گرگ های حریص پرت میکرد. هرکدام با گازی به سهمیه-شان پخش زمین میشدند و بقیه مدتی به او نگاه میکردند و باز حریص تر به مرد و سطل چشم میدوختند. گرگ ها حریص مرگ بودند و من از پشت پنجره از بوی خون تهوع گرفته بودم. توی خواب 11 گرگ را شمردم و خواستم موش ها را بشمرم که دیدم مرد انجا نیست. و ثانیه ای بعد دستی هلم داد و میان پرت شدن بین گرگ های زنده مانده بیدار شدم. نیمه ی پایینی صورتم پر از خون بود. چند دقیقه طول کشید تا دماغم از خونریزی منصرف شد و من هنوز میلرزیدم. من بلعکس گرگ ها از مرگ ترسیده بودم. شاید هم انها ارزویی نداشتند چون انسان طماع از مرگ گریزان است. گویی لحظه ای هم به حالشان غبطه خوردم. بگذریم. بعد خواستم خواب را تعبیر کنم که فهمیدم استعدادی ندارم ، چون 11سال کنکور اسان و 11سال کنکور سخت اصلا منطقی نبود. یاد Davinci's demons افتادم. خواستم باز خوابم ببرد که نبرد. صدای اذان می اید. به میل ادمی به بدبختی می اندیشم. ما همه در جستجوی بدبختی هاییم تا پس از انها به چیزی متضادشان برسیم ، اما حتی بعد از حصول هم باز میلمان به بدبختی دیگری ست. انسانِ طماع تا کجا ادامه میابد را نمیدانم. صدای جیغ مانیا امد. نکند گرگ ها به خواب او هجوم برده باشند.

۱ نظر ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۳
مین ها

فهمیده ام اینکه میتوانم از هر چیز کوچک چند کتاب بنویسم یک جور نقص است ، اینکه من تمام چیزهارا مفصل تر میبینم و میفهمم احتمالا به این دلیل است که مغزم طوری کند عمل میکند که انقدر برای فهمیدن یک اتفاق باید دقت کنم که تمام کائنات انعکاس یافته در ان را میبینم . به بیان دیگر من انقدر دارم به همه چیز نگاه میکنم و ان ها را نمیبینم و مغزم در دنیایی دیگر است-شاهد این مدعا تمام اطرافیانم اند که خسته شده اند از بس هیچ چیز را با اینکه همراه انان بودم ندیده ام و باید برایم توضیح بدهند و نصف توضیحاتشان را هم گوش نمیکنم و از اول باید تعریف کنند و حواسم نیست و بگذریم-که زمانی که میخواهم دقت کنم تا از دنیای مغزی ام بیرون بیایم و یک چیز را بفهمم انقدر دقت میکنم که ناخوداگاه تمام فلسفه ی وجودی چیزی و تمام چیزهای مربوط به ان و روابط انها در من نقش میبندد و این جبر عمدی وارد شده انقدر مراقب پرت نشدن مغزم است که وقتی حواس پرتی ام میخواهد از ان سواستفاده کند ، کشاکش میان ضمیر خوداگاه و ناخوداگاهم باعث در هم امیختن اطلاعات واقعی از اتفاق در حال وقوع و تمامی اطلاعات بایگانی حافظه ام میشود و به سریع ترین وجه ممکن تمام تجربه های زندگی ام از کودکی تا همان لحظه ، خود را با این اتفاق جدید مقایسه میکنند و روابط باربط و بی ربط بی شماری را پشت پلک هایم ردیف میکنند.

من راه جلوگیری از دخالت حافظه ام در تمام امور را بلد نیستم و نمیدانم چطور باید به حال بدون استدلال و ربط دادن ان به گذشته اکتفا کنم و نتیجه ی این نقص گستره ی نامحدود روابط میان لحظات زندگی ام و سرسام گرفتن و دیوانه شدن از غلظت حکمت است.

و احتمالا تا اخر عمرم مدام قرار است به خودم ثابت کنم که چقدر فلسفه خواندن برای من خوب و جواب بود . و چقدر هنوز نمیدانم مغزم با این همه توانایی در معلولیت به چه دردی میخود.

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۵
مین ها
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۲
مین ها

تاثیر د از چیزی که فکر میکنم بر من بیش بوده ، حالا دیگر با همان لحنی که نوشته هایش را میخوانم فکر میکنم و با دید او دنیایم را تحلیل میکنم ، گذر از ورطه ی ضعفی که در مقابلش دارم میسر نیست و این را خوب می انگارم. احساس ضعف در برابرش من را از کمال تصوری که در خیالاتم است دور میکند و این حقارت نفس دیدم را وسیع تر و روشن تر کرده . افکار ارتقا یافته ام در اثر او مرا تغییر داده و فکر میکنم این زیادی بزرگ شدن..حوصله ام به توضیح نمیکشد.

گذرشتابان روزهایم را درک کرده ام و این حقیقت که زمان از همیشه بیشتر سرعت گرفته و من از همیشه بیشتر حافظه ام تعطیل است را نمیدانم دوست دارم یا نه اما حس عجیبی به ان دارم که ماحسن فکر به ان این بود که باید این روزهای زودگذر را جایی ثبت کنم تا اگر بعد ها که تثبیت شدم خواستم بدانم در این روزها چه میکردم تهی نمانم. اما مگر جدی اش میگیرم؟

3هفته به کنکور مانده و انقدر به نتایج فکر کرده ام که سرسام ذهنی ام باعث شده هیچ نبینم ، دنیا و اطرافم مثل همیشه از کنارم رد میشوند و من مثل همیشه به همه چیز نگاه میکنم اما هیچ چیز نمیبینم ، انگار هاله ی دنیا گذرا و ناپایدار مرا پس میزند و هیچ چیزی از چیزهایی که میبینم در یادم نمیماند. چیزهایی که میخواهم برای خودِ بعدهایم ثبت کنم تا از گذشته اش بداند را مدام یادم میرود و نمیدانم چرا باز هم به این حافظه ی نیرنگ باز اعتماد میکنم و باز گند میزند به فرصت دوباره اش.

یک نقاشی از قرن 19 دیدم که اسمش را یادم رفته و فکر کردم که اگر در گذشته در تمام نقاطش زندگی نکرده باشم حتما در اینده میخواهم در هر نقطه اش خاطره ای بسازم ، انگار نقاش از من تمام جزئیات مزرعه ی دلخواهم را پرسیده بود و با دقتی تام کلبه ام را لبه ی برکه درست کنار جایی که غروب ها بخواهم روی شن ها بنشینم به ارزوهای غیرممکن و یا از دست رفته ام فکر کنم نقش کرده بود ، و وقتی به تعدد ارزوهای محال این چنینی ام فکر کردم ملول شدم.

روزها تند و تار میگذرد و میخواهم که حداقل اگر چیزی از 18 سالگی ام به یادم نمیماند خوب تمام شود و نتیجه ی کنکور تسکینم دهد و دردی بر دردها نشود. کاش در این سه هفته ی لعنتی معجزه ای شود. کاش اگر قرار نیست خوب تمام شود زمان متوقف شود و تمام نشود.

میخندم-انقدر نامتعارف که میگویند مثل هیچ وقت نیستی-و انقدر زیاد که نمیفهمم دارم به چه میخندم و بین همه ی انها کیمیا میپرسد: چرا گریه-ت میاد؟ انگار دارم پوست می اندازم ، پوست می اندازم و بزرگ میشوم و از همیشه ی خودم بی حوصله ترم.

تاثیر د غیرقابل انکار تمام فلسفه های مغزی ام را بهم ریخته و مدام به افلاطون فکر میکنم و اینکه چرا وقتی تمام ذهنم در فلسفه بود انسانی نخواندم؟ چرا همیشه در بیراهه هایی هستم که خودم انتخاب میکنم باشم و مدام باید کلنجار روم؟

تنها کاری که با روزهایم میکنم مداراست و نحوه ی گذشتنشان حتی در همان شب منتهی به انروز هم از ذهنم رفته و نمیدانم دارم چه میکنم و بین تمام مدارا هایم تکرار میشود که : استرس سیاه چاله های مغزو رو به گذشته باز میکنه .

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۲
مین ها
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۷
مین ها