طبق همان معمولی که در مواجهه با خودی از گذشته از خود نشان میدهم با دیدن گفتههای قبلیام در اینجا ، سخت و ناخشنود شدم. بیش از صدها سال از اخرین نوشتههایم در اینجا میگذرد ، بیش از دهها سال از نوشتنام. یک سال و هفت ماه است که تاریخ ازینجا عبور نکرده و زمان و من متوقف بوده اند ، حالا بعد از یک سال و هفت ماه تغییر من به اینجا برگشته ام و چه چیزی برای گفتن باقی میماند؟
بیهوده است که این یک سال و هفت ماه تغییر را به روز و ثبت کنم ، هرچند آنچه اکنون از ثبت شده ها در اینجا میبینم غریب و بیگانه است و با چسباندنشان به خودِ امروزم جالب میشوند ، و ثبت چیزهایی در امروز این اتفاق را برای سال های بعد نیز ممکن میکند.
همه چیز در این سال ها تغییر کرده ، همه چیز. اما من هنوز از خودم خوشم می آید و نمیخواهم خودم را زندگی کنم. ترجیح میدهم د را زندگی کنم چون این من توانایی ادای حق مطلب را درباره ی آنچه من هستم ندارد. زبان ام تحلیل رفته. واژه های زیادی برایم نمانده. بلاتکلیفی های گذشته به نظر مسخره میرسند اما هنوز هم بلاتکلیفی هایی هست. هنوز هم من به خلوص خودم نرسیده ام از فرط چرک.
میتوانم از روی عکس و فیلم های دسته بندی شده از یک سال و شش ماه پیش تا کنون (چرا بالاتر بنظرم هفت ماه رسیده بود؟ زیادی دور بنظر میرسد به هرحال) ، شرحی مختصر بر آنچه شده و نشده بنویسم و انسان ها و دنیای جدیدم را تفسیر کنم ، میتوانم هم نکنم. برای سال ها بعد با توجه به امروز خوب به نظر میرسد. اما چه امیدی به تداوم است و سال هایی که "بعد" باشند؟ همین امروز سی و چهار روز است که در قرنطینهی خانگی ماندهام و زنده بودنم در روزهای اینده هیچ مشخص نیست. زندگی شبه آخرالزمانی ، چون هنوز آخرالزمان نیست. هنوز من خیالپردازی میکنم.
باید از دیروزها بگویم تا به تفسیر امروز ختم شود یا میتوانم یک سال و شش ماه زمان را نادیده بگیرم و از امروز توضیح و تفصیل بنویسم؟ اگر افاقهی هرکدام معلوم شد ، چطور این باید را به خودم بقبولانم؟
در برآوردن دست به مقصد لمس ترقوههای بیرون زده از زیر پوست رنگپریدهاش ، پوست به زبانی روی میآورد که تن را نمیشناسد.
تمام سطح زمین پر از شیشه خورده بود. شیشه های تکه تکه شده ای که روزی شیشه ی نوشابه ای بودند که توی بچگی با قاشق در فلزی اش را پرت میکردیم و نوشابه اش را میخوردیم و باید شیشه اش را به مغازه میبردیم و پس میدادیم. حالا تمام شیشه هایی که مراقبشان بودم تا سالم پس ببرم شکسته بودند و همه روی انها راه میرفتند و اصلا هم برایشان مهم نبود که شیشه ها را پس ببرند و توی جعبه ی سیاه جلوی مغازه بگذارند تا من هربار از خودم بپرسم این شیشه قبلا دهنی چه جور ادمی بوده؟
از قراعت خانه به خانه امدم ، روی شیشه خورده های بطری ها و پاهایم هم زخمی نشد. از پنجره ی اتاقم بیرون را نگاه کردم که گرگ های وحشی توی کوچه میچرخیدند و انگار منتظر باشند که کسی از خانه اش بیرون بیاید. در خانه ی مهسا اینها باز شد و مردی با ماسکی شبیه ماسک راهبه ی کانجورینگ2 با یک سطل بزرگ امد بیرون و در برابر چشم های پرسوال من گرگ ها به او حمله نکردند. دور کسی ک انگار صاحب مهربانشان بود حلقه زدند و مردماسکی از سطلش موش های سمی را یکی یکی در می اورد و برای گرگ های حریص پرت میکرد. هرکدام با گازی به سهمیه-شان پخش زمین میشدند و بقیه مدتی به او نگاه میکردند و باز حریص تر به مرد و سطل چشم میدوختند. گرگ ها حریص مرگ بودند و من از پشت پنجره از بوی خون تهوع گرفته بودم. توی خواب 11 گرگ را شمردم و خواستم موش ها را بشمرم که دیدم مرد انجا نیست. و ثانیه ای بعد دستی هلم داد و میان پرت شدن بین گرگ های زنده مانده بیدار شدم. نیمه ی پایینی صورتم پر از خون بود. چند دقیقه طول کشید تا دماغم از خونریزی منصرف شد و من هنوز میلرزیدم. من بلعکس گرگ ها از مرگ ترسیده بودم. شاید هم انها ارزویی نداشتند چون انسان طماع از مرگ گریزان است. گویی لحظه ای هم به حالشان غبطه خوردم. بگذریم. بعد خواستم خواب را تعبیر کنم که فهمیدم استعدادی ندارم ، چون 11سال کنکور اسان و 11سال کنکور سخت اصلا منطقی نبود. یاد Davinci's demons افتادم. خواستم باز خوابم ببرد که نبرد. صدای اذان می اید. به میل ادمی به بدبختی می اندیشم. ما همه در جستجوی بدبختی هاییم تا پس از انها به چیزی متضادشان برسیم ، اما حتی بعد از حصول هم باز میلمان به بدبختی دیگری ست. انسانِ طماع تا کجا ادامه میابد را نمیدانم. صدای جیغ مانیا امد. نکند گرگ ها به خواب او هجوم برده باشند.
فهمیده ام اینکه میتوانم از هر چیز کوچک چند کتاب بنویسم یک جور نقص است ، اینکه من تمام چیزهارا مفصل تر میبینم و میفهمم احتمالا به این دلیل است که مغزم طوری کند عمل میکند که انقدر برای فهمیدن یک اتفاق باید دقت کنم که تمام کائنات انعکاس یافته در ان را میبینم . به بیان دیگر من انقدر دارم به همه چیز نگاه میکنم و ان ها را نمیبینم و مغزم در دنیایی دیگر است-شاهد این مدعا تمام اطرافیانم اند که خسته شده اند از بس هیچ چیز را با اینکه همراه انان بودم ندیده ام و باید برایم توضیح بدهند و نصف توضیحاتشان را هم گوش نمیکنم و از اول باید تعریف کنند و حواسم نیست و بگذریم-که زمانی که میخواهم دقت کنم تا از دنیای مغزی ام بیرون بیایم و یک چیز را بفهمم انقدر دقت میکنم که ناخوداگاه تمام فلسفه ی وجودی چیزی و تمام چیزهای مربوط به ان و روابط انها در من نقش میبندد و این جبر عمدی وارد شده انقدر مراقب پرت نشدن مغزم است که وقتی حواس پرتی ام میخواهد از ان سواستفاده کند ، کشاکش میان ضمیر خوداگاه و ناخوداگاهم باعث در هم امیختن اطلاعات واقعی از اتفاق در حال وقوع و تمامی اطلاعات بایگانی حافظه ام میشود و به سریع ترین وجه ممکن تمام تجربه های زندگی ام از کودکی تا همان لحظه ، خود را با این اتفاق جدید مقایسه میکنند و روابط باربط و بی ربط بی شماری را پشت پلک هایم ردیف میکنند.
من راه جلوگیری از دخالت حافظه ام در تمام امور را بلد نیستم و نمیدانم چطور باید به حال بدون استدلال و ربط دادن ان به گذشته اکتفا کنم و نتیجه ی این نقص گستره ی نامحدود روابط میان لحظات زندگی ام و سرسام گرفتن و دیوانه شدن از غلظت حکمت است.
و احتمالا تا اخر عمرم مدام قرار است به خودم ثابت کنم که چقدر فلسفه خواندن برای من خوب و جواب بود . و چقدر هنوز نمیدانم مغزم با این همه توانایی در معلولیت به چه دردی میخود.
تاثیر د از چیزی که فکر میکنم بر من بیش بوده ، حالا دیگر با همان لحنی که نوشته هایش را میخوانم فکر میکنم و با دید او دنیایم را تحلیل میکنم ، گذر از ورطه ی ضعفی که در مقابلش دارم میسر نیست و این را خوب می انگارم. احساس ضعف در برابرش من را از کمال تصوری که در خیالاتم است دور میکند و این حقارت نفس دیدم را وسیع تر و روشن تر کرده . افکار ارتقا یافته ام در اثر او مرا تغییر داده و فکر میکنم این زیادی بزرگ شدن..حوصله ام به توضیح نمیکشد.
گذرشتابان روزهایم را درک کرده ام و این حقیقت که زمان از همیشه بیشتر سرعت گرفته و من از همیشه بیشتر حافظه ام تعطیل است را نمیدانم دوست دارم یا نه اما حس عجیبی به ان دارم که ماحسن فکر به ان این بود که باید این روزهای زودگذر را جایی ثبت کنم تا اگر بعد ها که تثبیت شدم خواستم بدانم در این روزها چه میکردم تهی نمانم. اما مگر جدی اش میگیرم؟
3هفته به کنکور مانده و انقدر به نتایج فکر کرده ام که سرسام ذهنی ام باعث شده هیچ نبینم ، دنیا و اطرافم مثل همیشه از کنارم رد میشوند و من مثل همیشه به همه چیز نگاه میکنم اما هیچ چیز نمیبینم ، انگار هاله ی دنیا گذرا و ناپایدار مرا پس میزند و هیچ چیزی از چیزهایی که میبینم در یادم نمیماند. چیزهایی که میخواهم برای خودِ بعدهایم ثبت کنم تا از گذشته اش بداند را مدام یادم میرود و نمیدانم چرا باز هم به این حافظه ی نیرنگ باز اعتماد میکنم و باز گند میزند به فرصت دوباره اش.
یک نقاشی از قرن 19 دیدم که اسمش را یادم رفته و فکر کردم که اگر در گذشته در تمام نقاطش زندگی نکرده باشم حتما در اینده میخواهم در هر نقطه اش خاطره ای بسازم ، انگار نقاش از من تمام جزئیات مزرعه ی دلخواهم را پرسیده بود و با دقتی تام کلبه ام را لبه ی برکه درست کنار جایی که غروب ها بخواهم روی شن ها بنشینم به ارزوهای غیرممکن و یا از دست رفته ام فکر کنم نقش کرده بود ، و وقتی به تعدد ارزوهای محال این چنینی ام فکر کردم ملول شدم.
روزها تند و تار میگذرد و میخواهم که حداقل اگر چیزی از 18 سالگی ام به یادم نمیماند خوب تمام شود و نتیجه ی کنکور تسکینم دهد و دردی بر دردها نشود. کاش در این سه هفته ی لعنتی معجزه ای شود. کاش اگر قرار نیست خوب تمام شود زمان متوقف شود و تمام نشود.
میخندم-انقدر نامتعارف که میگویند مثل هیچ وقت نیستی-و انقدر زیاد که نمیفهمم دارم به چه میخندم و بین همه ی انها کیمیا میپرسد: چرا گریه-ت میاد؟ انگار دارم پوست می اندازم ، پوست می اندازم و بزرگ میشوم و از همیشه ی خودم بی حوصله ترم.
تاثیر د غیرقابل انکار تمام فلسفه های مغزی ام را بهم ریخته و مدام به افلاطون فکر میکنم و اینکه چرا وقتی تمام ذهنم در فلسفه بود انسانی نخواندم؟ چرا همیشه در بیراهه هایی هستم که خودم انتخاب میکنم باشم و مدام باید کلنجار روم؟
تنها کاری که با روزهایم میکنم مداراست و نحوه ی گذشتنشان حتی در همان شب منتهی به انروز هم از ذهنم رفته و نمیدانم دارم چه میکنم و بین تمام مدارا هایم تکرار میشود که : استرس سیاه چاله های مغزو رو به گذشته باز میکنه .
این خستگی ها تا کجای بی راهه های اینده مرا همراه خواهند بود؟
منِ سرشار از دل افگاری های طبقه بندی نشده ، سخت در انتظار تغییر دست و پا میزنم و هیچ جز انتظار از مردمک های تهی ام اویزان نیست.
به همان اندازه ای که از ننوشتن تمام تغییرات سال های گذشته پشیمانم ، از ثبت این روزها برای اینده نیز شرمسارم ؛ این روزها اندوخته ای خوب برای فردا ندارند اما این بشر نسیان گر باید به یاد بیاورد تمام تهی وشی هایش را.
استاد سیاه چرده ی کلاس های شعر جشنواره خارزمی روزی بی مقدمه به من گفت : «شوریده» ! از آن روز در تمام اوقات پریشانی و انزوایم از خود میپرسم ان مرد چگونه در ان شعر های رنگینِ ان روزهای من ، منِ امروزِ افگار را پیش بینی کرده بود؟ و ایا من هم روزی از روی طرز فوت کردن قاصدک های کسی میتوانم براورده نشدن برباد رفته هایش را حدس بزنم؟ الان که در قرائت خانه ی مدرسه تمام دیوار ها به چشم هایم فشار می اورند و مغزم را له کرده اند به تمام فرار های گذشته ام می اندیشم . من اینده نگر ترین زندانی گذشته هایی هستم که میتوان ماه ها روبرویش نشست و گفت : انَّ الانسان لفی خُسر .
کاش بشر روزی مثل من بنشیند به تمام فکر کرده هایش دوباره فکر کند ، از واکاوی جنون بگیرد و بعد از ان هرگز فکر نکند . این فکر کردن ها روح مرا پلاسیده کرده . آنقدر که وسط خنده هایم عمو زل میزند به چشم هایم و میگوید : «پیر شدی» ! پیرشدن در هجده سالگی چیز افتخار امیزی نیست و باور کردنش را ننگ میدانم ، اما قطع شدن قهقهه هایم در اوج را حداقل در این روزها دوست ندارم.
بدترین ایهام سال های اخیر را چند دقیقه ی پیش تجربه کردم ، وقتی بی هدف گوشه ی اتاق ایستادم و در حین مقایسه ی دیوار روبرو با دید بدون عینک و با عینک ، مغز متعجبم از دید تار چشم ها گفت : «دیگه واقعا نمیبینمت» !
دارم بر خلاف میلم خود را مجبور به نوشتن میکنم و این کلمه های زوری به تمام روانشناس های دنیا فحش میدهند و مرا تخلیه که نه ، خسته تر میکنند .
این خط ها را برای خودِ فردایم مینویسم و فکر میکنم اگر روند تغییر در من بی خبر متوقف شده باشد و فردا منِ متفاوتی این ها را نخواند چه؟ این یاوه گوی شوریده نباید این طور بماند ، باید بهتر از امروز برگردد ، باید بهتر از امروز برگردد و این خط ها را پاک کند.
(طول میکشد تا باور کنم نخواهم دید).
ر اولین نفری بود که حدس زد . دلیل سردرد های مداوم و حالت تهوع عجیبم را به خیره شدن هایم به میز های دوتا آنطرف تر ربط داد و گفت نکنه چشمات ضعیف شده؟ دو روز افسردگی را به جای فکر با ازمایش گذراندم ؛ از کتاب جلوی چشمم تا کتاب های دور و پنجره های کدر و همه و همه را دقیق تر از هرروز دیدم و با هربار خیره شدن به بافت های ریز کاغذ تاکید کردم که : نه مثل قبل میبینم که عوض نشده .
از دوم راهنمایی که به عینک های بدون شماره رو اورده بودم و ارزویم ضعیف شدن وسعت دیدم بود درس عبرت هایم را جمع کردم و با حساب سرانگشتی تعداد عینک های بی شماره ای که کهنه شدند و چشم پزشک هایی که با ناامیدی مطلقم رهایم کرده بودند ، تصمیم گرفتم به خود امید واهی ندهم. اما باز هم به قصد حداقل تلاشی برای رهایی از درد شقیقه ها و در نهایت گرفتن عینک بی شماره ی الکی دیگری ، راهی شدم.
چشم پزشک چاق با سیبیل پر هیبتش در ارمانی ترین شمایل یک راننده ی کامیون روی بالشتک گل گلی روی صندلی اش نشسته بود و انگار عینک نوک بینی اش تمام دنیا را برایش اسلوموشن میکرد . آنقدر ارام برگه های دفترچه ی بیمه را از هم باز کرد که گویی این گلبرگ های لطیف به دست های زبر او فحش های رکیک خواهند داد. زیرچانه ی مقنعه ام را مرز بین چانه و عرض پایینی مستطیل دستگاه معاینه قرار دادم و درست زمانی که از عدم برخورد پوستم با جایی از دستگاه که پوست حداقل نصف ادم هایی که فکر میکردند سردردشان بخاطر ضعف قدرت بینایی شان است پیروز و خرسند بودم راننده کامیون دکترنما گفت : پیشونیتو بچسبون به میله ی بالا . و حتی اگر زیر سیبیل های ضمختش لبخندی فاتحانه به لب داشته هم من نمیتوانستم ببینمش. خط های شعاعی سبزرنگ وسط صفحه ی کوچک سیاه رو به چشم هایم چپ و راست و تار و واضح شد و دستگاه کدر از سمت چپش تکه کاغذی بالا اورد. در ادامه ی جملات مادرم مبنی بر کنکوری بودن دخترکش از زیر سیبیل هایش گفت برای مطالعه مشکلی ندارم و در دیدن دور دست ها چشم هایم کمی کم کاری خواهند کرد. من در میان تمام خونسردی ناشی از ناامیدی ام هرلحظه کنجکاو تر میشدم و ناگهان بعد از شنیدن شماره ی ضعف چشم هایم ، انعکاس درخشش چشم هایم را در دیوار رنگ کرده ی کدر مطب راننده حس کردم . احساس پیروزی در ناامید ترین حالت بعد از شکست های متوالی از نادر ترین متغیر های ادرنالین زیر پوستم است که وقتی چراغ پشت صفحه ی آن سوی اتاق روشن شد تا جهت E های کج و کوله را بگویم به اوج خود رسید . تلاشی ک برای اولین بار توسط چشمانم برای دیدن E های ریز ردیف آخری انجام میشد تعجب اور ترین حس دوسال اخیرم بود و درست زمانی که دست های دکتر کامیونی شیشه ی گرد دور زرد را جلوی چشمم گرفت و Eهای تار ناگهان واضح شدند اعجاب اور ترین پدیده ی زندگی ام را تجربه کردم و آن جادوی شگفت انگیز تاریخ لرزه ای عجیب را بر بدنم تحمیل کرد. صدای سرشار از اعجاب و تغییرم را آن ها به معمولی ترین شکل به صورت جمله ی «عع واضح شد» شنیدند و کوچکترین ذره ای از تعجب مغز دخترک نسبت به تغییر کارکرد چشم هایش پس از هجده سال خورشیدی را حس نکردند . از سر تحلیل روحیات دکتر فربه و بخشش عدم ادراک او به دلیل عادی شدن صحنه ی رو به رویش پس از سال ها از پشت عینک سر بینی و سیبیل دیدنِ دخترکان 18 ساله ی واخورده گذشتم و در حین تکرار جمله ی مقدس « نیم بیست و پنج » به عینک فروشی همیشگی سرازیر شدم با این تغییر که میدانستم این بار شیشه های بدون شماره ی ضد اشعه اش را نمیخرم . مرد عینک فروشی که هیچ گاه موفق به تعیین سن و سالش از روی چهره ی ساختگی اش نشدم مدام تعریف هایی الکی از جنس های جدیدش میکرد و مغز من در جوابش مدام جملاتی الکی تر را به جای او به من تحویل میداد . مدام قیافه ی سال قبلش که هنگام گرفتن سفارش عینکم مو سپید و روز بعد هنگام تحویل مو سیاه بود را با امروزِ جوگندمی اش مقایسه میکردم و بعد با امتحان نصف عینک های پیشنهادی اش نتیجه گرفتم که شماره دار شدن چشم هایم در نظریه ی پیشین «هیچ عینکی به من نمیاد» تغییری ایجاد نکرده و تا صبح هم این امتحان کردن ها نتیجه بخش نخواهد بود ، پس از روی رنگ داخلی یکی از عینک ها که با روی آن فرق میکرد آن را انتخاب کردم و امروز صبح که برای ر روش انتخابم را تشریح میکردم یادم افتاد تمام عینک های بدون شماره ی گذشته ام نیز پیشینه ای مشابه دارند ، از ری بن سیاهی که به خاطر طرح های قسمت داخلی دسته اش انتخابش کرده بودم تا عینک بد شکلی که بخاطر انتهای بنفش کوچکش در بخشی که پشت گوشم قرار میگرفت ، هیچ کدام نه با دماغ بد هیبتم کنار می امدند و نه مد سال بودند و نه ویژگی ای که باعث انتخابشان شده بود در معرض چشم سایرینی جز خودم قرار داشت . اما باز هم تغییری در احساس انتظار بی دریغم در حاضر شدنش و دیدن دوباره ی منظره ی پشت دایره ی دور زرد و شگفتی مهیبش ایجاد نکرد . امشب فردای دیروزی ست که عینک حاضر شده در انتظار ملاقات من است و در هنگام اسارت من در مدرسه هیچ کسی برای وصال او و من تلاشی نکرده ، اما من روزی ، شاید فردا ، به او خواهم گفت که تمام مدت اسارتم در اندیشه ی او سپری شده و هیچ چیز پس از رسیدن به خانه و دیدن جای هنوز خالی او مرا شاد نخواهد کرد .
یک روزی هست که از تمام افکار و دغدغه ها و تظاهر هایم فاصله گرفته ام و به بهانه ی تو به خیلی چیزها فکر نمیکنم ، شاید روزی آنقدر عادی شوی که یادم برود شبی در انتظارت چقد شبیه فرار بود ، اما برای همین با تمام خستگی امروزم دارم این ها را برایت مینویسم و میخواهم بگویم چقدر از تو ممنونم چشم کمکی ام ، برای حس عجیب تغییر وسعت دیدی عادی و تکراری پس از 18 سال ، و برای یک روز خیالپردازی کمتر.
این ها روزهایی نیستند که برای آینده ام آرزو کرده باشم ! این خستگی های اویزان از مردمک های تهی ام زانو هایم را خم میکنند و من از این نقطه ی میخ شده به زمینی تا ابد ساکن تکان نمیخورم ، تا زمان های کوچ .
الآن که این خط ها را میخوانی تو منِ دیگری هستی ، این منی که این ها را مینویسد منی نیست که بعدها بخواهد بخواندشان و بدش هم نیاید ، من امروز در تغییر گیر کرده ام و امروز در اندیشه ی اروزهای فردایی هستم که روزی خود به خاطره ها میپیوندند. من در اعماق وجودم چیزی را یافته ام که توان توصیف خود و همزمان خیلی چیزهای دیگر را از من گرفته است . این منِ لبریز از تناقض در احساسات پراکنده ی خود پوچ مانده و امروز از دیروز بسیار غمگین ترم. افتاب از من دور است و این نورهای پهن شده روی تنم مرا روشن نمیکند . من جایی میان فراموش کردنت و اعتراف به دوست داشتن ات گیر کرده ام و اصرار میکنم که دلتنگ نیستم . امروز فرداهای موهوم مرا در خود حل کرده و در این گذر شتابان زمان من سرشار از ابدیت و له شده از زنجیر در میان کابوس هایم سرگیجه میگیرم . همین امروز از ارزوهای برباد رفته ی اینده ام فرار میکنم..
سالن مطالعه ی مدرسه ی ما در میان شاید ها محاصره شده!
هربار که ریل قطار کنار مدرسه مان میزبان یورتمه های قطاری باشد، ساختمان زیرپاهای ما میلرزد و ما حجم های عبث روی خود را تکان میدهد.
اوایل تا مدت ها با هربار تکرارِ این مکرّر ، ما محاصره شدگان در میان شاید ها، با بی فکری به چشم های هم خیره میشدیم و خنده های بی معنی مان با پایان یورتمه ها تمام و سرهایمان به روی کتاب های شاید زده مان برمیگشت ،حالا اما دیگر نه ! دیگر لرزیدن ها سرهای مارا از روی کتاب ها بلند نمیکند و حتی گاهی آنقدر صدایش هم بی اهمیت میشود که میگویم نکند بلرزیم و حواسمان نباشد که صدای قطاری در کار نیست و بدون فهمیدن تفاوت زلزله و قطار ،میان شاید ها آوار شویم؟ نه ، از ترس نه ، از عادت حرف میزنم ! این عادت به تکان های هرروزه که مرا وادار کرده به صدای بیرون از پنجره که شاید باشد و شاید نباشد گوش ندهم مرا از آینده ی میان شاید هایم به عادت های میان شاید هایم هل میدهد! من در حصار ارزوهای دور و نزدیکم در بزرگ شدن گیر کرده ام و احتمالا حتی اگر زلزله هم بیاید قرار نیست متوجه شوم و زحمت فرار به خود بدهم و این مرا وادار میکند در محاسبه ی احتمال نرسیدن به ارزوهای دور و نزدیکم تجدید نظر کرده و سخاوتمندانه تر رفتار کنم.
من امروز به صدای قطاری که چهارسال پیش زمانی که در بدو ورودم به این مدرسه برای اولین بار با ان مواجه شدم تمام ذوق شنیدنش به صورت قطراتی شور از چشمانم فرو ریخت ، «عادت کرده ام» ! من دیگر صدایی که چهار سال پیش با ذوق از شنیدنش واگن های تمام قطارهارا از پنجره میشمردم نمیشنوم و این بار از ترس حرف میزنم ! ترس از اینکه دیگر فریاد ارزوهای دور و نزدیکم را در درگیری با اینده ی سرشار از عادتم نخواهم شنید. من امروز از عادت های اینده ام ترسیده ام ! از عادت به ندیدن اسمان از پشت مژه هایم، از عادت به حرف نزدن با برگ ها، از عادت به نصیحت نکردن پرنده ها، از عادت به تحلیل نکردن رفتار ها و خنده های درون مغزی، از عادت به ربط ندادن همه چیز به همه چیز و نساختن داستان های علّی و معلولی از همه چیز، از عادت به غرق نشدن در کتابخانه ها و قهقهه نزدن و گریه نکردن و همراه نشدن با هر سطر کتاب ها، از عادت به اینکه با تفکرات نویسنده ها پرواز نکنم و با سطرها زندگی نکنم و ارزو نکنم که روزی تمام کتاب های دنیا را بخوانم، از عادت به اینکه اخوان تمام دردها و غم ها و خوشحالی هایم را با چندکلمه حل نکند در هوایش و همایون تمام افکار اضافی ام را در صدایش غرق نکند ، از عادت به اینکه با تمام چیزهایی که ازشان بدم می اید زندگی کنم و از ارزوهایم دور شوم و یادم برود بنویسم و چگونه مینوشتم و از چه !
و کنکور چه میداند که پنجره چیست؟