آنچه نمیگویم و لمس میکنم.

تلاشی برای دیدن

والعصر ، ان الانسان لفی خسر.

آخرین مطالب

  • ۹۹/۰۲/۰۵
    ه

بیست و پنج و نیم

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۵۶ ق.ظ

ر اولین نفری بود که حدس زد . دلیل سردرد های مداوم و حالت تهوع عجیبم را به خیره شدن هایم به میز های دوتا آنطرف تر ربط داد و گفت نکنه چشمات ضعیف شده؟ دو روز افسردگی را به جای فکر با ازمایش گذراندم ؛ از کتاب جلوی چشمم تا کتاب های دور و پنجره های کدر و همه و همه را دقیق تر از هرروز دیدم و با هربار خیره شدن به بافت های ریز کاغذ تاکید کردم که : نه مثل قبل میبینم که عوض نشده .

از دوم راهنمایی که به عینک های بدون شماره رو اورده بودم و ارزویم ضعیف شدن وسعت دیدم بود درس عبرت هایم را جمع کردم و با حساب سرانگشتی تعداد عینک های بی شماره ای که کهنه شدند و چشم پزشک هایی که با ناامیدی مطلقم رهایم کرده بودند ، تصمیم گرفتم به خود امید واهی ندهم. اما باز هم به قصد حداقل تلاشی برای رهایی از درد شقیقه ها و در نهایت گرفتن عینک بی شماره ی الکی دیگری ، راهی شدم.

چشم پزشک چاق با سیبیل پر هیبتش در ارمانی ترین شمایل یک راننده ی کامیون روی بالشتک گل گلی روی صندلی اش نشسته بود و انگار عینک نوک بینی اش تمام دنیا را برایش اسلوموشن میکرد . آنقدر ارام برگه های دفترچه ی بیمه را از هم باز کرد که گویی این گلبرگ های لطیف به دست های زبر او فحش های رکیک خواهند داد. زیرچانه ی مقنعه ام را مرز بین چانه و عرض پایینی مستطیل دستگاه معاینه قرار دادم و درست زمانی که از عدم برخورد پوستم با جایی از دستگاه که پوست حداقل نصف ادم هایی که فکر میکردند سردردشان بخاطر ضعف قدرت بینایی شان است پیروز و خرسند بودم راننده کامیون دکترنما گفت : پیشونیتو بچسبون به میله ی بالا . و حتی اگر زیر سیبیل های ضمختش لبخندی فاتحانه به لب داشته هم من نمیتوانستم ببینمش. خط های شعاعی سبزرنگ وسط صفحه ی کوچک سیاه رو به چشم هایم چپ و راست و تار و واضح شد و دستگاه کدر از سمت چپش تکه کاغذی بالا اورد. در ادامه ی جملات مادرم مبنی بر کنکوری بودن دخترکش از زیر سیبیل هایش گفت برای مطالعه مشکلی ندارم و در دیدن دور دست ها چشم هایم کمی کم کاری خواهند کرد. من در میان تمام خونسردی ناشی از ناامیدی ام هرلحظه کنجکاو تر میشدم و ناگهان بعد از شنیدن شماره ی ضعف چشم هایم ، انعکاس درخشش چشم هایم را در دیوار رنگ کرده ی کدر مطب راننده حس کردم . احساس پیروزی در ناامید ترین حالت بعد از شکست های متوالی از نادر ترین متغیر های ادرنالین زیر پوستم است که وقتی چراغ پشت صفحه ی آن سوی اتاق روشن شد تا جهت E های کج و کوله را بگویم به اوج خود رسید . تلاشی ک برای اولین بار توسط چشمانم برای دیدن E های ریز ردیف آخری انجام میشد تعجب اور ترین حس دوسال اخیرم بود و درست زمانی که دست های دکتر کامیونی شیشه ی گرد دور زرد را جلوی چشمم گرفت و Eهای تار ناگهان واضح شدند اعجاب اور ترین پدیده ی زندگی ام را تجربه کردم و آن جادوی شگفت انگیز تاریخ لرزه ای عجیب را بر بدنم تحمیل کرد. صدای سرشار از اعجاب و تغییرم را آن ها به معمولی ترین شکل به صورت جمله ی «عع واضح شد» شنیدند و کوچکترین ذره ای از تعجب مغز دخترک نسبت به تغییر کارکرد چشم هایش پس از هجده سال خورشیدی را حس نکردند . از سر تحلیل روحیات دکتر فربه و بخشش عدم ادراک او به دلیل عادی شدن صحنه ی رو به رویش پس از سال ها از پشت عینک سر بینی و سیبیل دیدنِ دخترکان 18 ساله ی واخورده گذشتم و در حین تکرار جمله ی مقدس « نیم بیست و پنج » به عینک فروشی همیشگی سرازیر شدم با این تغییر که میدانستم این بار شیشه های بدون شماره ی ضد اشعه اش را نمیخرم . مرد عینک فروشی که هیچ گاه موفق به تعیین سن و سالش از روی چهره ی ساختگی اش نشدم مدام تعریف هایی الکی از جنس های جدیدش میکرد و مغز من در جوابش مدام جملاتی الکی تر را به جای او به من تحویل میداد . مدام قیافه ی سال قبلش که هنگام گرفتن سفارش عینکم مو سپید و روز بعد هنگام تحویل مو سیاه بود را با امروزِ جوگندمی اش مقایسه میکردم و بعد با امتحان نصف عینک های پیشنهادی اش نتیجه گرفتم که شماره دار شدن چشم هایم در نظریه ی پیشین «هیچ عینکی به من نمیاد» تغییری ایجاد نکرده و تا صبح هم این امتحان کردن ها نتیجه بخش نخواهد بود ، پس از روی رنگ داخلی یکی از عینک ها که با روی آن فرق میکرد آن را انتخاب کردم و امروز صبح که برای ر روش انتخابم را تشریح میکردم یادم افتاد تمام عینک های بدون شماره ی گذشته ام نیز پیشینه ای مشابه دارند ، از ری بن سیاهی که به خاطر طرح های قسمت داخلی دسته اش انتخابش کرده بودم تا عینک بد شکلی که بخاطر انتهای بنفش کوچکش در بخشی که پشت گوشم قرار میگرفت ، هیچ کدام نه با دماغ بد هیبتم کنار می امدند و نه مد سال بودند و نه ویژگی ای که باعث انتخابشان شده بود در معرض چشم سایرینی جز خودم قرار داشت . اما باز هم تغییری در احساس انتظار بی دریغم در حاضر شدنش و دیدن دوباره ی منظره ی پشت دایره ی دور زرد و شگفتی مهیبش ایجاد نکرد . امشب فردای دیروزی ست که عینک حاضر شده در انتظار ملاقات من است و در هنگام اسارت من در مدرسه هیچ کسی برای وصال او و من تلاشی نکرده ، اما من روزی ، شاید فردا ، به او خواهم گفت که تمام مدت اسارتم در اندیشه ی او سپری شده و هیچ چیز پس از رسیدن به خانه و دیدن جای هنوز خالی او مرا شاد نخواهد کرد .

یک روزی هست که از تمام افکار و دغدغه ها و تظاهر هایم فاصله گرفته ام و به بهانه ی تو به خیلی چیزها فکر نمیکنم ، شاید روزی آنقدر عادی شوی که یادم برود شبی در انتظارت چقد شبیه فرار بود ، اما برای همین با تمام خستگی امروزم دارم این ها را برایت مینویسم و میخواهم بگویم چقدر از تو ممنونم چشم کمکی ام ، برای حس عجیب تغییر وسعت دیدی عادی و تکراری پس از 18 سال ، و برای یک روز خیالپردازی کمتر.

۹۷/۰۲/۱۰
مین ها

نظرات  (۱)

به جمع دانشمندا خوش اومدی دادا 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی