بیست و پنج و نیم
ر اولین نفری بود که حدس زد . دلیل سردرد های مداوم و حالت تهوع عجیبم را به خیره شدن هایم به میز های دوتا آنطرف تر ربط داد و گفت نکنه چشمات ضعیف شده؟ دو روز افسردگی را به جای فکر با ازمایش گذراندم ؛ از کتاب جلوی چشمم تا کتاب های دور و پنجره های کدر و همه و همه را دقیق تر از هرروز دیدم و با هربار خیره شدن به بافت های ریز کاغذ تاکید کردم که : نه مثل قبل میبینم که عوض نشده .
از دوم راهنمایی که به عینک های بدون شماره رو اورده بودم و ارزویم ضعیف شدن وسعت دیدم بود درس عبرت هایم را جمع کردم و با حساب سرانگشتی تعداد عینک های بی شماره ای که کهنه شدند و چشم پزشک هایی که با ناامیدی مطلقم رهایم کرده بودند ، تصمیم گرفتم به خود امید واهی ندهم. اما باز هم به قصد حداقل تلاشی برای رهایی از درد شقیقه ها و در نهایت گرفتن عینک بی شماره ی الکی دیگری ، راهی شدم.
چشم پزشک چاق با سیبیل پر هیبتش در ارمانی ترین شمایل یک راننده ی کامیون روی بالشتک گل گلی روی صندلی اش نشسته بود و انگار عینک نوک بینی اش تمام دنیا را برایش اسلوموشن میکرد . آنقدر ارام برگه های دفترچه ی بیمه را از هم باز کرد که گویی این گلبرگ های لطیف به دست های زبر او فحش های رکیک خواهند داد. زیرچانه ی مقنعه ام را مرز بین چانه و عرض پایینی مستطیل دستگاه معاینه قرار دادم و درست زمانی که از عدم برخورد پوستم با جایی از دستگاه که پوست حداقل نصف ادم هایی که فکر میکردند سردردشان بخاطر ضعف قدرت بینایی شان است پیروز و خرسند بودم راننده کامیون دکترنما گفت : پیشونیتو بچسبون به میله ی بالا . و حتی اگر زیر سیبیل های ضمختش لبخندی فاتحانه به لب داشته هم من نمیتوانستم ببینمش. خط های شعاعی سبزرنگ وسط صفحه ی کوچک سیاه رو به چشم هایم چپ و راست و تار و واضح شد و دستگاه کدر از سمت چپش تکه کاغذی بالا اورد. در ادامه ی جملات مادرم مبنی بر کنکوری بودن دخترکش از زیر سیبیل هایش گفت برای مطالعه مشکلی ندارم و در دیدن دور دست ها چشم هایم کمی کم کاری خواهند کرد. من در میان تمام خونسردی ناشی از ناامیدی ام هرلحظه کنجکاو تر میشدم و ناگهان بعد از شنیدن شماره ی ضعف چشم هایم ، انعکاس درخشش چشم هایم را در دیوار رنگ کرده ی کدر مطب راننده حس کردم . احساس پیروزی در ناامید ترین حالت بعد از شکست های متوالی از نادر ترین متغیر های ادرنالین زیر پوستم است که وقتی چراغ پشت صفحه ی آن سوی اتاق روشن شد تا جهت E های کج و کوله را بگویم به اوج خود رسید . تلاشی ک برای اولین بار توسط چشمانم برای دیدن E های ریز ردیف آخری انجام میشد تعجب اور ترین حس دوسال اخیرم بود و درست زمانی که دست های دکتر کامیونی شیشه ی گرد دور زرد را جلوی چشمم گرفت و Eهای تار ناگهان واضح شدند اعجاب اور ترین پدیده ی زندگی ام را تجربه کردم و آن جادوی شگفت انگیز تاریخ لرزه ای عجیب را بر بدنم تحمیل کرد. صدای سرشار از اعجاب و تغییرم را آن ها به معمولی ترین شکل به صورت جمله ی «عع واضح شد» شنیدند و کوچکترین ذره ای از تعجب مغز دخترک نسبت به تغییر کارکرد چشم هایش پس از هجده سال خورشیدی را حس نکردند . از سر تحلیل روحیات دکتر فربه و بخشش عدم ادراک او به دلیل عادی شدن صحنه ی رو به رویش پس از سال ها از پشت عینک سر بینی و سیبیل دیدنِ دخترکان 18 ساله ی واخورده گذشتم و در حین تکرار جمله ی مقدس « نیم بیست و پنج » به عینک فروشی همیشگی سرازیر شدم با این تغییر که میدانستم این بار شیشه های بدون شماره ی ضد اشعه اش را نمیخرم . مرد عینک فروشی که هیچ گاه موفق به تعیین سن و سالش از روی چهره ی ساختگی اش نشدم مدام تعریف هایی الکی از جنس های جدیدش میکرد و مغز من در جوابش مدام جملاتی الکی تر را به جای او به من تحویل میداد . مدام قیافه ی سال قبلش که هنگام گرفتن سفارش عینکم مو سپید و روز بعد هنگام تحویل مو سیاه بود را با امروزِ جوگندمی اش مقایسه میکردم و بعد با امتحان نصف عینک های پیشنهادی اش نتیجه گرفتم که شماره دار شدن چشم هایم در نظریه ی پیشین «هیچ عینکی به من نمیاد» تغییری ایجاد نکرده و تا صبح هم این امتحان کردن ها نتیجه بخش نخواهد بود ، پس از روی رنگ داخلی یکی از عینک ها که با روی آن فرق میکرد آن را انتخاب کردم و امروز صبح که برای ر روش انتخابم را تشریح میکردم یادم افتاد تمام عینک های بدون شماره ی گذشته ام نیز پیشینه ای مشابه دارند ، از ری بن سیاهی که به خاطر طرح های قسمت داخلی دسته اش انتخابش کرده بودم تا عینک بد شکلی که بخاطر انتهای بنفش کوچکش در بخشی که پشت گوشم قرار میگرفت ، هیچ کدام نه با دماغ بد هیبتم کنار می امدند و نه مد سال بودند و نه ویژگی ای که باعث انتخابشان شده بود در معرض چشم سایرینی جز خودم قرار داشت . اما باز هم تغییری در احساس انتظار بی دریغم در حاضر شدنش و دیدن دوباره ی منظره ی پشت دایره ی دور زرد و شگفتی مهیبش ایجاد نکرد . امشب فردای دیروزی ست که عینک حاضر شده در انتظار ملاقات من است و در هنگام اسارت من در مدرسه هیچ کسی برای وصال او و من تلاشی نکرده ، اما من روزی ، شاید فردا ، به او خواهم گفت که تمام مدت اسارتم در اندیشه ی او سپری شده و هیچ چیز پس از رسیدن به خانه و دیدن جای هنوز خالی او مرا شاد نخواهد کرد .
یک روزی هست که از تمام افکار و دغدغه ها و تظاهر هایم فاصله گرفته ام و به بهانه ی تو به خیلی چیزها فکر نمیکنم ، شاید روزی آنقدر عادی شوی که یادم برود شبی در انتظارت چقد شبیه فرار بود ، اما برای همین با تمام خستگی امروزم دارم این ها را برایت مینویسم و میخواهم بگویم چقدر از تو ممنونم چشم کمکی ام ، برای حس عجیب تغییر وسعت دیدی عادی و تکراری پس از 18 سال ، و برای یک روز خیالپردازی کمتر.