آنچه نمیگویم و لمس میکنم.

تلاشی برای دیدن

والعصر ، ان الانسان لفی خسر.

آخرین مطالب

  • ۹۹/۰۲/۰۵
    ه

مدارا

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۲ ق.ظ

تاثیر د از چیزی که فکر میکنم بر من بیش بوده ، حالا دیگر با همان لحنی که نوشته هایش را میخوانم فکر میکنم و با دید او دنیایم را تحلیل میکنم ، گذر از ورطه ی ضعفی که در مقابلش دارم میسر نیست و این را خوب می انگارم. احساس ضعف در برابرش من را از کمال تصوری که در خیالاتم است دور میکند و این حقارت نفس دیدم را وسیع تر و روشن تر کرده . افکار ارتقا یافته ام در اثر او مرا تغییر داده و فکر میکنم این زیادی بزرگ شدن..حوصله ام به توضیح نمیکشد.

گذرشتابان روزهایم را درک کرده ام و این حقیقت که زمان از همیشه بیشتر سرعت گرفته و من از همیشه بیشتر حافظه ام تعطیل است را نمیدانم دوست دارم یا نه اما حس عجیبی به ان دارم که ماحسن فکر به ان این بود که باید این روزهای زودگذر را جایی ثبت کنم تا اگر بعد ها که تثبیت شدم خواستم بدانم در این روزها چه میکردم تهی نمانم. اما مگر جدی اش میگیرم؟

3هفته به کنکور مانده و انقدر به نتایج فکر کرده ام که سرسام ذهنی ام باعث شده هیچ نبینم ، دنیا و اطرافم مثل همیشه از کنارم رد میشوند و من مثل همیشه به همه چیز نگاه میکنم اما هیچ چیز نمیبینم ، انگار هاله ی دنیا گذرا و ناپایدار مرا پس میزند و هیچ چیزی از چیزهایی که میبینم در یادم نمیماند. چیزهایی که میخواهم برای خودِ بعدهایم ثبت کنم تا از گذشته اش بداند را مدام یادم میرود و نمیدانم چرا باز هم به این حافظه ی نیرنگ باز اعتماد میکنم و باز گند میزند به فرصت دوباره اش.

یک نقاشی از قرن 19 دیدم که اسمش را یادم رفته و فکر کردم که اگر در گذشته در تمام نقاطش زندگی نکرده باشم حتما در اینده میخواهم در هر نقطه اش خاطره ای بسازم ، انگار نقاش از من تمام جزئیات مزرعه ی دلخواهم را پرسیده بود و با دقتی تام کلبه ام را لبه ی برکه درست کنار جایی که غروب ها بخواهم روی شن ها بنشینم به ارزوهای غیرممکن و یا از دست رفته ام فکر کنم نقش کرده بود ، و وقتی به تعدد ارزوهای محال این چنینی ام فکر کردم ملول شدم.

روزها تند و تار میگذرد و میخواهم که حداقل اگر چیزی از 18 سالگی ام به یادم نمیماند خوب تمام شود و نتیجه ی کنکور تسکینم دهد و دردی بر دردها نشود. کاش در این سه هفته ی لعنتی معجزه ای شود. کاش اگر قرار نیست خوب تمام شود زمان متوقف شود و تمام نشود.

میخندم-انقدر نامتعارف که میگویند مثل هیچ وقت نیستی-و انقدر زیاد که نمیفهمم دارم به چه میخندم و بین همه ی انها کیمیا میپرسد: چرا گریه-ت میاد؟ انگار دارم پوست می اندازم ، پوست می اندازم و بزرگ میشوم و از همیشه ی خودم بی حوصله ترم.

تاثیر د غیرقابل انکار تمام فلسفه های مغزی ام را بهم ریخته و مدام به افلاطون فکر میکنم و اینکه چرا وقتی تمام ذهنم در فلسفه بود انسانی نخواندم؟ چرا همیشه در بیراهه هایی هستم که خودم انتخاب میکنم باشم و مدام باید کلنجار روم؟

تنها کاری که با روزهایم میکنم مداراست و نحوه ی گذشتنشان حتی در همان شب منتهی به انروز هم از ذهنم رفته و نمیدانم دارم چه میکنم و بین تمام مدارا هایم تکرار میشود که : استرس سیاه چاله های مغزو رو به گذشته باز میکنه .

۹۷/۰۳/۱۵
مین ها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی