یادداشت 1
این خستگی ها تا کجای بی راهه های اینده مرا همراه خواهند بود؟
منِ سرشار از دل افگاری های طبقه بندی نشده ، سخت در انتظار تغییر دست و پا میزنم و هیچ جز انتظار از مردمک های تهی ام اویزان نیست.
به همان اندازه ای که از ننوشتن تمام تغییرات سال های گذشته پشیمانم ، از ثبت این روزها برای اینده نیز شرمسارم ؛ این روزها اندوخته ای خوب برای فردا ندارند اما این بشر نسیان گر باید به یاد بیاورد تمام تهی وشی هایش را.
استاد سیاه چرده ی کلاس های شعر جشنواره خارزمی روزی بی مقدمه به من گفت : «شوریده» ! از آن روز در تمام اوقات پریشانی و انزوایم از خود میپرسم ان مرد چگونه در ان شعر های رنگینِ ان روزهای من ، منِ امروزِ افگار را پیش بینی کرده بود؟ و ایا من هم روزی از روی طرز فوت کردن قاصدک های کسی میتوانم براورده نشدن برباد رفته هایش را حدس بزنم؟ الان که در قرائت خانه ی مدرسه تمام دیوار ها به چشم هایم فشار می اورند و مغزم را له کرده اند به تمام فرار های گذشته ام می اندیشم . من اینده نگر ترین زندانی گذشته هایی هستم که میتوان ماه ها روبرویش نشست و گفت : انَّ الانسان لفی خُسر .
کاش بشر روزی مثل من بنشیند به تمام فکر کرده هایش دوباره فکر کند ، از واکاوی جنون بگیرد و بعد از ان هرگز فکر نکند . این فکر کردن ها روح مرا پلاسیده کرده . آنقدر که وسط خنده هایم عمو زل میزند به چشم هایم و میگوید : «پیر شدی» ! پیرشدن در هجده سالگی چیز افتخار امیزی نیست و باور کردنش را ننگ میدانم ، اما قطع شدن قهقهه هایم در اوج را حداقل در این روزها دوست ندارم.
بدترین ایهام سال های اخیر را چند دقیقه ی پیش تجربه کردم ، وقتی بی هدف گوشه ی اتاق ایستادم و در حین مقایسه ی دیوار روبرو با دید بدون عینک و با عینک ، مغز متعجبم از دید تار چشم ها گفت : «دیگه واقعا نمیبینمت» !
دارم بر خلاف میلم خود را مجبور به نوشتن میکنم و این کلمه های زوری به تمام روانشناس های دنیا فحش میدهند و مرا تخلیه که نه ، خسته تر میکنند .
این خط ها را برای خودِ فردایم مینویسم و فکر میکنم اگر روند تغییر در من بی خبر متوقف شده باشد و فردا منِ متفاوتی این ها را نخواند چه؟ این یاوه گوی شوریده نباید این طور بماند ، باید بهتر از امروز برگردد ، باید بهتر از امروز برگردد و این خط ها را پاک کند.
(طول میکشد تا باور کنم نخواهم دید).