آنچه نمیگویم و لمس میکنم.

تلاشی برای دیدن

والعصر ، ان الانسان لفی خسر.

آخرین مطالب

  • ۹۹/۰۲/۰۵
    ه

اردیبهشت اول

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۲۲ ق.ظ
شاید این اولین سالی باشد که همه ی ماه ها را با اسم هایشان حس میکنم. مثل همین اردیبهشت که هیچ وقت مثل امسال روزهایش را ندیده بودم. اردیبهشت امسال اولین اردیبهشتی بود که یادم است ، مثل بقیه ی ماه ها ، انگار تا قبل از این هیچ کدام از این ماه ها در زندگی ام وجود نداشته اند. اردیبهشت مخلوطی از زرد و نارنجی رنگ پریده مایل به لیمویی کمرنگ بود و اصلا یادم نمی اید اردیبهشت ها یا ماه های دیگر سال های قبل چطور بودند و در انها چکار میکردم ، انگار این اولین سالی ست که متولد شده ام و انقدر همه چیز برایم جدید اند که حافظه ام تمام گذشته اش را دور ریخته و مدام دارد چیزهای جدید را به سرعت میبلعد. صبح با اس ام اس فرنوش بیدار شدم و فهمیدم خواب مانده ام . به خواب ماندن ام تا ظهر ادامه دادم و ظهر که به مدرسه رفتم فهمیدم امروز ماه رمضان شروع شده. قومی گرسنه و رنگ پریده به چشم های پف کرده ام زل زده بودند و من مدام تغییر رفتارشان بر اثر تهی بودن معده و نرسیدن گلوکز به مغزشان را تحلیل میکردم. بعد کلی حرف زدیم و الکی خندیدیم و فرنوش و مریم گفتند چندین روز است خنده هایم هیستیریک و عصبی شده و انگار دارم از حرص میخندم و صورتم تهی تر از قبل شده. گفتم بخاطر پیوستگی خستگی و فشار درس است و وقتی پیچاندمشان به یاد حرف حاجی پور افتادم که : استرس سیاه چاله های مغز را رو به گذشته باز میکند . بعدتر فکر کردم چقدر دنبال دلیل میگردم این روزها و چقدر خسته ام. گرچه حرف های هیچ کدامشان به هیچ جایم هم نیست. امتحان های درس های اختصاصی را به سختی به منی که جلوی اولین ردیف وسط و جلوی مراقب ها مینشینم میرسانند. طی سه مرحله ی نوشتن روی دستمال کاغذی ، رد شدن از جلوی صندلی من هنگام خروج و گذاشتن دستمال روی دسته ی صندلی ام و سرانجام به سختی زیر نگاه ها به دستمال نگاه کردن و نوشتن جواب ها توسط من . تقسیم کار کرده اند و هرامتحان را یکیشان میرساند تا شهریور اسیر نباشم و بعد از کنکور رها شوم (احتمال غیر قابل پیش بینی). ریاضی را فرنوش و زکیه رساندند و شیمی را گرج . بعد از شیمی با گرج و گوشی جدیدم انقدر خندیدیم که بالا اوردن را حس کردم و بعد از تهی شدن از اعماق وجود و درد گرفتن فک از شدت خنده های الکی کنار الاچیق پهن شدیم و فکر کردم که چقدر از دنیای بچه های دیگر دورم و انگار هیچ چیز از 18ساله بودن نمیدانم. بعدتر که شب شد فکر کردم کاش همیشه یک دوربین همراهم بود و از تمام جاهایی که در انها کاری کردم یا وقت گذراندم عکس میگرفتم. نمیخواهم بعد از الزایمر هیچ چیزی از گذشته نداشته باشم و از ان گذشته از جاهایی که میروم و طول میکشد تا یادم بیاید قبلا اینجا بودم هم بدم امده . با ان دوربین و دوره ی عکس هایش همه ی مسیرهای طی شده ام را به وضوح میبینم و مدام یادم می اید که هرگوشه ی زندگی ام کجا ها تلف شده و نمیدانم این اوضاع را بهتر میکند یا بدتر. شب که امدم یکی از بچه های اکیپ 8نفره ی سالها قبل پیام داده بود که اشتی کنیم و امسال را اینطور تمام نکنیم. بعد از قهری مسخره که خودش را نشان داده بود حالم ازش بهم میخورد و اصلا هم نمیخواستم در روند دور بودن ازش تغییری ایجاد شود. بعد دیدم که با قبول نکردن حرفش ، حرف هایشان درباره ی غرور و خود چس کردنم را تایید کرده ام و از طرف دیگر اصلا از ارتباط با او خوشم نمی اید. با به درک گفتنی جوابش را بد دادم و تمام شد اما بعدش فکر کردم که چقدر این اتفاق قرار است تکرار شود. ادم هایی مدام وارد زندگی ام میشوند و با خواست من و یا عدم میل ام خارج میشوند و من مدام باید بین اینهمه ادمی که هیچ کدام تمام معیارهای ذهنی ام را ندارند به تحمل بنشینم. این سال ها مدام دارم ادم های جدید را به زندگی ام وارد و سپس با نفرت حذف میکنم و بعد از هر حذف فکر میکنم که چقدر دارد بیهوده دیر میشود و هیچ کدام قرار نیست ادم هایی که میخواهم دور و برم داشته باشم باشند. صاد میگوید این خوب است و حداقل ادم هایی که دورم مانده اند ادم حسابی اند اما این ادم حسابی بودنشان وقتی معیارهایم را ندارند چه فرقی دارد دیگر؟ اما توقعات ارمانی ام را باید دور بریزم و با دوستانم کنار بیایم و امیدوار باشم روزی بتوانم رباتی سفارش بدهم که با تمام معیارهایم بهترین رفیقم شود و مطمئنم یکی از اصلی ترین ویژگی هایش این است که وقتی حوصله ندارم غیب شود و به پروپایم نپیچد و پیاده روی را هم دوست داشته باشد.
کمی قبل تر از تمام این ها که مدام صدای ان الانسان لفی خسر رادیو چهرازی در ذهنم تکرار میشد یک دفعه قبل و بعد جمله اش به ان اضافه شد. یادم نیست که خودم از اطلاعات دوره ی دبستانم استفاده کردم یا از بیرون مغزم کسی برایم خواندشان ، اما انقدر کنجکاو شده بودم که برای اولین بار در عمرم تفسیر قران ها مرا به خود کشاندند. تفسیر نمونه و المیزان را خواندم و انقدر برایم جالب شد که تا چندروز به جای همایون کسی در مغزم میخواند : والعصر . ان الانسان لفی خسر ، الا الذین امنو ! از بین فک زدن های زیاد و تفاسیر مختلفش روی یکی خیلی فکر کردم. و مثل او گفتم که اگر عصر پایان روز و زمان جابجایی خورشید و ماه بالای سرمان باشد و این والعصر قسم به گذشت زمان باشد ، واقعا هم در زیانیم ، دقیقا مثل بک گرند تمام افکارم که زمان میگذرد و من مدام در خسرانم . از الا الذین امنو گفتنش قضیه دینی شد و زیاد هضمش نکردم اما این جزو بهترین ایجاز های ممکن برای جمع بندی افکار تلقی میشد که تمام بیهودگی های حاصل از تفکرات روزمره ام را در خلاصه ترین و مستقل ترین حالت جمع کند و راحت بگوید : والعصر ان الانسان لفی خسر . بعدتر مدام تر فکر کردم و دیدم چقدر حافظه ام تحلیل رفته . هرچیزی را فراموش میکنم و در مواجهه با هر چیزی کودکی را میمانم که برای اولین بار با ان مواجه شده . به اندازه ی همان کودک هم درکی از اینده ندارم و مدام از اسمان میپرسم که چه خواهد شد. مدام میخواهم به خودم ثابت کنم که به اینده فکر میکنم و گذشته دیگر برایم اهمیت ندارد اما مبهم بودن اینده و شفافیت گذشته که ان را سرشار از روابط علّی و معلولی میسازد که مرا برای فکر کردن به سمت خود میکشانند کرده ، وادارم میکنند باز هم بیخیال حدس زدن اینده شوم و در گذشته غرق. تنها امتیاز مثبتی که 18 سالگی دارد بزرگ شدن است و بقیه ی جوانب ان افتضاح است. 18 سالگی گیج و نامعلوم است و مدام باید فکر کرد که حالا چه میشود؟ از فحش دادن به سیستم افتضاح اموزش و پرورش خسته شده ام و گره خوردن تمام اینده ام به این کنکور لعنتی و این در قید و بند بودن به جنون میرساندم و هربار باز هم به این میرسم که چاره ای ندارم و باید حداقل زود و خوب تمامش کنم. کاش کنار مغزم ضبط صوتی کار گذاشته بودند که افکارم را ثبت میکرد ، چون مدام دارد یادم میرود دارم به چه فکر میکنم و چکار میکنم و چطور دارم بزرگ میشوم. مطمئنن هیچ خاطره ای از این روزها برای دوران پیری ام به یادم نخواهد ماند. با این روند ، من هیچ چیزی ندارم تا برای نوه هایم تعریف کنم.
۹۷/۰۲/۲۸
مین ها

نظرات  (۲)

از دنیای بچه های دیگر دور بودن دلیل بر هیچ چیز ندانستن از هیجده سالگی نیست ؛
و شاید بهترست بجای آن بنویسی "هیچ چیز ندانستن از هیجده سالگی بچه های دیگر"
و خب اصلا دانستنش چه فایده؟ 
ما هیجده سالگی خودمان را عرضه خواهیم کرد و به دیفرنت بودن ادامه خواهیم داد.
باشد که آینده از آن پنیر.
(لیوان های لبریزی که به هم برخورد کرده اند)
پاسخ:
چقدر طول میکشد تا ما هم بفهمیم این دیفرنت بودن خوب نیست و خسته کننده است و جالب نیست؟
هرچقدرم طول بکشدددد ؛
دیفرنت نبودن از الانشم خسته کننده و غیرجالب به نظر میاد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی